خاطرات یک عروسک
معرفی کتاب
مادر عروسک بچگی خودش را به دخترِ کوچولویش داد. دخترک با عروسک دوست شد. روز بعد وقتی دخترک و عروسک با هم بازی میکردند، یکی از چشمهای عروسک گم شد. مادر دکمهای سبز به جای آن دوخت! وقتی که شب شد، دخترک عروسکش را در حیاط جا گذاشت و عروسک، زیر باران خیس شد. شبی دخترک، عروسکش را در کیف پدرش خواباند و بعد هم یادش رفت آن را بردارد. صبح روز بعد پدر با عروسک به اداره رفت و... .
نینانه
معرفی کتاب
«نینانه» دختر خیلی کوچولویی بود. او صداهایی را میشنید که هیچکس نمیشنید! روزی نینانه وسط آشپزخانه نشسته بود و با کاسه آبی بازی میکرد که ناگهان صدای پای سوسکی را شنید! او به مادرش هشدار داد؛ اما مادرش هیچ سوسکی ندید، برای همین به کارش ادامه داد. ناگهان... . نینانه صدای لنگه جوراب پدر و لنگه دستکش مادرش را هم شنیده بود! تا اینکه... .
مومو گربه عجیبوغریب
معرفی کتاب
«مومو» گربه قشنگ و پشمالویی است؛ اما کمی عجیب و غریب. مومو خیلی دلش میخواهد دوستی داشته باشد؛ اما تنهای تنهاست. او میتواند فکر دیگران را بخواند! مثلاً وقتی دو تا پسربچه به طرفش میروند، ممکن است فکر کند که دوتا دوست پیدا کرده است؛ اما... یا مثلاً سگِ آقای «خُرخُر» به نظر مؤدب میآید؛ ولی... . تا اینکه روزی آن طرف خیابان، کامیونی پر از اسباب و اثاثیه ایستاد و دخترکوچولویی از آن پیاده شد و... .
وقتی پینوکیو آدم شد...
معرفی کتاب
چندوقتی از آدم شدن پینوکیو میگذشت. او مثل همه پسربچهها باید روزی دوبار مسواک میزد، هرشب قبل از خواب حمام میکرد، روزی یکبار موهایش را شانه میزد و...؛ اما او از همه این کارها خسته شده بود و دلش میخواست دوباره عروسک چوبی باشد! او آرزویش را برای «جینا»، «روکو»، حلزون تو باغچه و حتی روباه مکار گفت؛ ولی متوجه شد که همه آنها او را الان بیشتر دوست دارند؛ اما پینوکیو همچنان دلش برای روزهای چوبی بودنش تنگ بود تا اینکه... .
پادشاه و ابرباف
معرفی کتاب
پسرک از ابرها نخ میریسید و با ماشین پارچهبافیاش نخها را به پارچه تبدیل میکرد. او همیشه موقع کار شعری که از مادرش یاد گرفته بود، میخواند. « به قدر کفایت بباف ای پسر و هرگز نبافش از حد به در». او برای خودش دو شال بافت یکی برای روزهای گرم تابستان و یکی برای روزهای سرد در زمستان و شالها نرم و گرم بودند. روزی در شهر، پادشاه چشمش به شال پسرک افتاد و از او خواست تا برایش ببافد؛ ولی خیلی بلندتر. پسرک مخالفت کرد؛ اما فایدهای نداشت. او با ابرها شال بسیار بلند پادشاه را بافت؛ اما پادشاه شنل هم میخواست و... .
تربچه قارررر... تربچه قوررر...
معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل میخواست که هم شیرینتر و هم چربتر بود! درحالیکه بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه میخواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمهای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا میتوانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوقزده شد. خانم دلمهای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی میشود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمهای بود و... .
یهسر ودوگوش تورتوری
معرفی کتاب
تربچه حوصلهاش سررفته بود و دلش میخواست یک کار هیجانانگیز بکند. یکدفعه، وقتی چشمش به ساعت افتاد، یادش آمد که فقط چنددقیقه به حراج استثنایی و هیجانانگیز موشی خنزری وقت دارد! او با عجله بیرون رفت و سرِ راه، خانم نخود را دید. بچه نخودیها هم دوست داشتند به حراج بروند. خانم نخود از بچهها خواست تا برایش میل بافتنی بخرند. تربچه و بچهنخودها به پیازچه رسیدند و او هم با آنها همراه شد؛ چون سشوارش خراب شده بود! موشی چهچیزی را به حراج گذاشته است که اینقدر استثنایی است؟
یک روز مثل هر روز
معرفی کتاب
صبح که تربچه از خواب بیدار شد، فکر کرد امروز روز کسالتباره. برای همین خسته و سنگین سبد پیکنیک روز کسالتبارش را برداشت و رفت سراغ پیازچه تا این روز را با او بگذراند؛ اما در همان موقع، پیازچه از خواب بیدار شد و فکر کرد امروز روز هیجانانگیزه. او سرِ حال، سبد پیکنیک روز هیجانانگیزش را برداشت تا به سراغ تربچه برود. وقتی پیازچه، تربچه دید، فکر کرد اشتباه کرده است و سعی کرد مانند او رفتار کند؛ اما... .
کدوبوس گموگور شده
معرفی کتاب
تربچه از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، مسواک زد و راه افتاد؛ اما وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با تعجب دید که همه سبزیها هنوز آنجا هستند و هیچکس سرِ کار نرفته است! و بعد متوجه شد که کدوبوس نیامده تا آنها را ببرد! اما این خیلی عجیب بود؛ چون کدوبوس همیشه تو ایستگاه منتظر مسافرها بود! وقتی پیازچه تکهای از برگ کدوبوس را پیدا کرد، ناگهان همهچیز به نظر تربچه مشکوک آمد و تصمیم گرفت این معما را حل کند.
دوست صمیمی من کیه؟
معرفی کتاب
روزِ رفقای صمیمی، تربچه زود از خواب بیدار شد و به این فکر میکرد دوست صمیمیاش چه کسی است، چشمش به پیازچه افتاد که همسایه او بود. تربچه به خانه پیازچه رفت تا این روز را به تبریک بگوید؛ اما پیازچه در حال آماده کردن هدیهای برای دوست صمیمیاش بود و به تربچه گفت که از آنجا برود! تربچه غمگین و دلشکسته راه افتاد تا دوست صمیمی خودش را پیدا کند؛ اما... .