Skip to main content

سفر حسن کچل به قصه‌های شیرین ایرانی

معرفی کتاب
«حسن»، کچل است و به علت تمسخر بچه‎ها خانه‌نشین می‎شود و دیگر هرگز بیرون نمی‌رود. مادرش، «ننه‌گلاب» که خیلی از این وضع ناراحت است، شب و روز فکر می‎کند و بالاخره تصمیمی می‌‏گیرد. او کلی سیب می‌خرد و... . حسن اولین سیب را پیدا می‏‌کند و بعد دومی و ... . ننه‌گلاب از حسن می‌خواهد که بزی را به صحرا ببرد تا حسابی علف بخورد... . حسن در شکاف درختی که کنارش بود، کتابی پیدا می‎کند و... . حسن‌کچل در این کتاب به قصه‌های مختلفی مانند چوپان دروغگو و کدو قلقله‌زن سفر می‏‌کند و خود، جزیی از داستان می‎شود.

حسن کچل و ماه پیشونی

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» حسابی تغییر کرده بود؛ او خودش هرروز صبح زود بیدار می‌‏شد و صبحانه می‏‌خورد و با بزی راهی صحرا می‎شد. این‎بار هنوز آفتاب نزده بود و حسن تند می‏‌رفت تا به درخت و کتاب برسد. وقتی کتاب را سرِ جایش دید، نفس راحتی کشید و شروع به خواندن کرد. این داستان، قصه ماه‌پیشونی بود که نامادری‎اش از او حسابی کار می‏‌کشید و غذایی هم به او نمی‎داد. روزی نامادری ماه‌پیشونی، او را به صحرا ‎فرستاد تا گاو را بچراند و... . این‎بار هم داستان ناتمام است و حسن‏‌کچل دوباره وارد قصه می‎شود. حسن می‏‌خواهد به ماه‎پیشونی کمک کند؛ اما... .

حسن کچل و کله کدویی

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» از وقتی کتاب عجیب و غریب را در شکاف درخت پیدا کرده بود، هرروز صبح زود بیدار می‎شد، صبحانه‎اش را می‎خورد و با بزی به صحرا می‌‏رفت‌، بزی را بین علف‌ها رها می‏‌کرد و به سراغ کتاب می‎رفت. این‌بار داستان درباره پسری کچل بود که بچه‎ها مسخره ‏اش می‏‌کردند و به او کله‎کدویی می‏‌گفتند. کله‎کدویی هم به علت حرف بچه‏‌ها از خانه تکان نمی‏‌خورد. دیو پدر او را گرفته بود و مادرش هرروز به کله‎کدویی اصرار می‏‌کرد تا به دنبال پدرش برود. حسن‌کچل وارد قصه می‎شود و با کله‎کدویی می‏‌روند تا پدر او را آزاد کنند!

حسن کچل و قبای سنگی

معرفی کتاب
صبح زود «حسن‌کچل» فوری از جایش بلند ‎شد، با سرعت صبحانه‎اش را ‎خورد و با بزی راهی صحرا شد. حسن بزی را بین علف‎ها رها کرد و سریع به سراغ کتاب رفت و نگران بود که مبادا سرجایش نباشد؛ اما کتاب همان‎جا بود. حسن کتاب را باز کرد و داستان قبای سنگی را خواند، داستان مردِ راهزنی به نام «رئیس‎پلنگ» که با افرادش به کاروان‎ها حمله و همه را تار و مار می‌کرد. روزی به کاروانی حمله ‏کرد که ده‌ها مرد جنگجو داشت و البته شکست ‏خورد و زخمی ‏شد و باز هم داستان ناتمام ماند! حسن‌کچل وارد داستان ‎شد و... .

حسن کچل و بزبز قندی

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» دیگر تنبل و خواب‌آلو نیست. او با اولین صدای «ننه‎گلاب» بیدار شد و دست و صورتش را شست و بزی را به صحرا برد. آن روز هم سراغ کتاب رفت. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد؛ داستان بزبزقندی. داستان را تا جایی که گرگ پشت درِ خانه خانم بزی است و خودش را مادر بزغاله‎ها معرفی می‏‌کند، خواند؛ اما باز هم داستان ناتمام بود. حسن‌ وارد قصه شد و تصمیم ‏گرفت به بزغاله‎ها بگوید که پشتِ درِ خانه گرگ است نه مادرشان؛ اما... .

حسن کچل و کدو قلقه‌زن

معرفی کتاب
«حسن‎کچل» بزی را به صحرا می‌برد تا علف بخورد و خودش هم به سراغ درخت بزرگ می‌رود. کتاب عجیب و غریب هنوز همان‎جاست! حسن کتاب را باز می‌کند و داستان کدوقلقله‎زن را می‏‌خواند؛ اما داستان ناتمام است! حسن ناگهان وارد قصه می‎شود! او خودش را پشت درختی، جلوی خانه دختر پیرزن می‌بیند و حرف‌های آ‌ن‌ها را می‌شنود و تصمیم می‎گیرد به پیرزن کمک کند تا به خانه‎اش بازگردد.

حسن کچل و چوپان دروغگو

معرفی کتاب
«حسن‌کچل» به خاطر کچل بودنش، خانه‎نشین شده بود و هرچه مادرش، «ننه‌گلاب» اصرار می‏‌کرد که بیرون برود و کاری بکند، فایده‌‏ای نداشت. بالاخره ننه‎گلاب فکری کرد و نقشه‏‌ای کشید... . با نقشه ننه‌گلاب، حسن مجبور ‏شد که بزشان را برای چرا به صحرا ببرد. هنگامی‌که بز مشغول خوردن علف بود، حسن کنار درختی دراز کشیده بود که ناگهان در شکاف درخت، کتابی دید. او کتاب را باز کرد و مشغول خواندن داستان «چوپان دروغگو» شد؛ اما... .

فرشته‌ باران

معرفی کتاب
فرشته باران، «شوله‌قزک»، ابرها را بارانی می‏‌کرد، ابرها می‌‏باریدند و گل‌ها و درخت‎ها و گنجشک‌ها و... می‏‌خندیدند و مردم دِه شاد می‏‌شدند؛ اما روزی شوله‌قزک نیامد و نیامدنش روزها طول کشید! پسرِ دهقان که خشک شدن گندم‌ها را دید، از کوه بالا رفت و با تمام قدرت، شوله‌قزک را صدا کرد؛ اما فرشته باران نیامد. بعد از آن بچه‌ها همه با هم به دنبال فرشته باران رفتند؛ اما باز هم خبری از او نشد. بچه‎ها متوجه شدند بالای ابرها، دود سیاه، همه‎جا را گرفته است. برای همین صدای فرشته باران به ابرها نمی‎رسید. بچه‎ها فکر کردند و راه‎حل خوبی به ذهنشان رسید.

گلچراغ، ماهی قرمز

معرفی کتاب
وقتی آب روستا خشک شد، مردم ذره‌ذره آب را در بشکه و دبه ذخیره ‏‌کردند، «مِردِل»، مادرچاه را کشف کرده بود. مادر چاه، مادرِ قنات‌ها بود. بعد از آن روستا رونق گرفت و گردشگرهای زیادی به آنجا ‏‌آمدند و مردل هم نگهبان قنات شد. او هرروز، به قنات می‎رفت و آنجا را جارو می‌زد، راه‌آب را تمیز می‌کرد و زباله‎ها و قوطی‌هایی که مردم ریخته بودند، جمع می‌کرد و هربار همه ماهی‌ها دورش جمع می‎شدند. ماهی‎ها مردل را خیلی دوست داشتند؛ اما آن روز هوای قنات سنگین بود، خبری از ماهی‌ها نبود و انگار مادرچاه ناراحت بود! چه اتفاقی افتاده بود؟

درختی که کلاغ نداشت

معرفی کتاب
درخت سرسبز، کلاغی نداشت که روی شاخه‎هایش بنشیند و لانه بسازد. درخت به دنبال کلاغ به کوه رفت. کوه پلنگ داشت. درخت نزد پلنگ رفت؛ اما پلنگ ماه داشت. درخت نزد ماه رفت و از او خواست اگر کلاغ دارد، به او بدهد؛ ولی ماه فقط ستاره داشت. درخت نزد ستاره رفت و ستاره کلاغی داشت که روی موهای شب خوابیده بود و... .