تربچه بگو نه
معرفی کتاب
سرِ کلاس، خانم مارچوبه به هریک از بچهها تکلیفی میدهد. تکلیف تربچه، تحقیق روی شتههای شیرده لانه مورچههاست؛ اما پیازچه از تربچه میخواهد تکلیف او را هم انجام بدهد و تربچه نمیتواند نه بگوید. وقتی تربچه از مدرسه بیرون میآید، بابا بادمجان را میبیند. او به همایش دعوت شده است و از تربچه میخواهد که به جای او خرید کند و تربچه نمیتواند نه بگوید! هنگامیکه تربچه وارد فروشگاه میشود، خانم نخود از او میخواهد که مراقب بچهنخودها باشد و تربچه نمیتواند نه بگوید و... .
صبح که شد چی صدات کنم؟
معرفی کتاب
بابابادمجون و تربچه قرار است فردا روزِ پدردختریشان را جشن بگیرند. تربچه تصمیم گرفته است که امشب زود بخوابد تا فردا از بابابادمجون زودتر بیدار شود. او میخواهد هرطور شده این کار را انجام دهد؛ اما بابابادمجون فکر نمیکند که تربچه بتواند این کار را انجام دهد، برای همین به تربچه میگوید: «اگر تونستی از من زودتر بیدار بشی، اسمم رو عوض میکنم». تربچه به اتاقش میرود و روی تختش دراز میکشد... . آیا او میتواند زود بخوابد؟
ورود ممنوع
معرفی کتاب
در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی اهالی باغچه سبزیجات، چرت میزدند و حسابی حوصلهشان سر رفته بود، خانم آفتابگردان خبر داد که به زودی «سینما باغچه افتتاح میشود!» روز بعد، قرار بود فیلم ترسناکی نمایش داده شود. تربچه هم در صف بود و میخواست بلیت بخرد؛ اما خانم آفتابگردان گفت که او نمیتواند وارد شود؛ چون ورود بچهها ممنوع است! تربچه سعی کرد هرطور شده وارد شود و فیلم را ببیند؛ اما هربار خانم آفتابگردان او را پیدا میکرد. آیا تربچه میتواند این فیلم را تماشا کند؟
روز بهترین سبزیشدن
معرفی کتاب
در روز بهترین سبزی شدن، تربچه فکر میکند که چطور میتواند بهترین سبزی شود. تربچه و پیازچه به سراغ کتاب قدیمی بهترین سبزیها میروند. کتاب خوشگلترین کلم و جذابترین هویج چندفصل پیش را معرفی کرده بود. آنها سعی کردند خودشان را به شکل کلم و هویج دربیاورند؛ اما اصلاً خوشگل و جذاب نشدند! در صفحات بعدی از ریحان چشمبلا و کرفس خوشنفس نوشته بود. تربچه و پیازچه تلاش کردند شبیه آنها شوند؛ اما باز هم فایدهای نداشت. بچهها غمگین و افسرده به رستوران بابابادمجون رفتند و... .
مامان تربچه لالایی بخوان
معرفی کتاب
بعد از اینکه باران بند آمد، تربچه به پارک رفت تا قدم بزند. ناگهان یکی از چهار قارچ دکمهای را پیدا کرد که گم شده بودند. قارچکوچولو از تربچه خواست بغلش کند او را مامان صدا کرد و از تربچه لالایی خواست. تربچه میدانست که قارچکوچولو را باید تحویل قارچ قابلمهای بدهد؛ اما فکر کرد فردا این کار را میکند و قارچکوچولو را به خانه برد. تربچه تمام آن روز را مانند یک مادر از قارچ دکمهای نگهداری کرد؛ برایش شیره گل خرید، پوشکش را عوض کرد، حمامش کرد؛ اما یک اشتباه بزرگ هم کرد!
نمره مارو بده بریم
معرفی کتاب
در باغچه سبزیجات زمستان از راه رسیده و برف میبارد. تربچه و پیازچه در خانه، کنار بخاری نشستهاند و جدول ضرب حفظ میکنند؛ چون روز بعد امتحان دارند؛ اما بابابادمجون دلش برفبازی میخواهد. او فکر میکند هیچکس نباید برای امتحان داشتن یک روز برفی را از دست بدهد. او به تربچه و پیازچه میگوید بیایید باهم برفبازی کنیم و فردا دروغی بگویید و امتحان ندهید! بچهها هم همین کار را میکنند. معلم تصمیم میگیرد روز بعد امتحان بگیرد؛ اما فردای آن روز هم برف میبارد و... .
ماجرای روز تعطیل و جایزه نخودیها
معرفی کتاب
روزهای تعطیل خانم نخود بچههایش را به رستوران میبرد تا بابابادمجون و تربچه مراقب آنها باشند؛ اما امروز خبری از آنها نیست! پیازچه و تربچه متوجه میشوند که نخودیها در خانه تنها هستند! آنها با زحمت زیاد از پنجره، داخل خانه خانم نخود میشوند. بچهنخودها بیحال و حوصله، ساکت و آرام نشستهاند و بدنشان پُر از دانههای قرمز است! تربچه و پیازچه دوست ندارند بچهنخودها این روز تعطیل را از دست بدهند. برای همین همه را بیرون میبرند. آنها سوار کدوبوس میشوند، به استخر میروند، به سینما میروند و... .
اَپوش
معرفی کتاب
«اَپوش»، دیو خشکسالی، فکر میکرد زیباترین دیو جهان است؛ چون او هیچوقت عکس خودش را در برکه یا کاسه آب ندیده بود تا اینکه روزی خودش رادر آینهای دید. اَپوش ترسید و با سنگی آینه را شکست. اَپوش غمگین شد و فکر کرد شاید آینه با او دشمنی دارد؛ اما آینه گفت که او همین است و میتواند از دیگران هم بپرسد. اَپوش راه افتاد و به هرکسی میرسید، نظرش را میپرسید و همه همان جواب آینه را میدادند تا اینکه... .
فرانکلین و نوزاد
معرفی کتاب
مادرِ خرس، دوست «فرانکلین»، قرار است به زودی نوزادی به دنیا بیاورد. خرس هیجان دارد و فرانکلین فکر میکند که او خیلی خوششانس است. قرار است زمان به دنیا آمدن نوزاد، خرس شب را خانه بهترین دوستش، فرانکلین، بخوابد. سرانجام زمان موعود فرا میرسد و خرسکوچولو صاحب یک خواهر میشود! اما خرس نمیتواند با خواهرش بازی کند؛ چون او تمام مدت خواب است! و... .
فرانکلین هاکی بازی میکند
معرفی کتاب
«فرانکلین» هاکی روی یخ را به خوبی بازی میکند. در یک روز زمستانی، فرانکلین و خرس آماده بودند تا بازی را شروع کنند. آنها میدانستند که اینبار هم برنده میشوند؛ اما رقیبشان، سگ آبی خوشحال نبود. در دقایق اول، تیم فرانکلین چند امیتاز گرفت تا اینکه راکون و راسو هم آمدند. راسو به تیم فرانکلین و راکون به تیم سگ آبی ملحق شدند. راسو برای اولینبار بود که بازی میکرد و باعث شد که تیم ببازد. روز بعد...