بزرگ قد یک دکمه
معرفی کتاب
دکمه پلاستیکی سیاه از لباس پسرکی کَنده میشود و روی زمین میافتد. هیچکس متوجه او نمیشود و دکمه غصه میخورد. دکمه هرروز ماجرایی را پشت سر میگذارد. او آرزو میکند کاش دکمه لباس پادشاه بود تا در قصر به راحتی زندگی کند؛ اما او فقط یک دکمه است! روزی خیاطی او را پیدا میکند و... . هردکمهای به کاری میآید؛ ولی او فقط یک دکمه پلاستیکی است تا اینکه روزی خیاط او را به پسرکی میدهد و پسرک دکمه را در جیبش میگذارد. دکمه فکر میکند برای همیشه زندانی شده است؛ اما حقیقت چیز دیگری است.
دماغ مترسک
معرفی کتاب
مترسکِ تنهایِ تو باغچه، حرفهای کبوترها را درباره دروغ پینوکیو و دراز شدن دماغش شنید و با خودش فکر کرد که اگر هم دروغ بگوید، هیچوقت دماغش دراز نمیشود؛ چون یک مترسک است. او گفت: «من مهربانترین مترسک دنیا هستم!». ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و... . مترسک دوباره با حرفهای کبوترها، متوجه شد که اگر دروغش را پس بگیرد، دماغش کوتاه میشود. بنابراین... .
یک دوست مثل هیولا
معرفی کتاب
«ببری» با هیولای زیر تختش دوست است. آنها هرشب، قبل از خواب با هم بازی میکنند. هیولا هیچوقت ببری را نمیترساند؛ چون دوستهای خوبی هستند؛ اما هیولا باید کسی را بترساند، برای همین وقتی ببری میخوابد، هیولا همه خوابهای بد او را میترساند و آنها را دور میکند؛ اما اینبار خواب بد، جایی کمین کرده است و هیولا به تنهایی حریفش نمیشود و... .
روزی که مولی پرواز کرد
معرفی کتاب
«مولی» دوست دارد به شهر بازی برود. آنجا همراه دوستانش خیلی خوش میگذرد. با هم به اتاق خنده میروند، سوار چرخفلک میشوند، اسبسواری میکنند و نمایش عروسکی میبینند. راستی مولی یک سکه دارد و میتواند برای خودش و دوستانش بادکنک بخرد. او چندین بادکنک میخرد؛ ولی ناگهان از زمین بلند میشود و... . بادکنکها مولی را با خود میبرند. چه اتفاقی برای او میافتد؟
قرمز قرمز قرمز
معرفی کتاب
لاکپشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز است و وقت ندارد با کسی حرف بزند؛ اما چه چیز قرمزی؟ گلهای رُز راکون؟ جورابهای بز؟ یا سقف خانه روباه؟ همه همسایهها میخواهند بدانند. برای همین دنبالش راه میافتند. وقتی لاکپشت بالاخره میایستد، هیچچیز قرمزی وجود ندارد؛ اما ناگهان همه آن را میبینند، یک چیز قرمزِ قرمزِ قرمز!
دریاچه آبیرنگ
معرفی کتاب
قورباغه زبر و زرنگ کنار دریاچه آبی زندگی میکند. روزی قورباغه میبیند که دریاچه خشک شده است! دریاچه میگوید رود بزرگ هرروز برایش آب میآورد؛ اما چندروز است که نیامده است! قورباغه سراغ رود بزرگ میرود و متوجه میشود که چندروز است باران نباریده و رود خشک و بیآب است. قورباغه به سختی نزد ابر سفید میرود و از او میخواهد که روی رود بزرگ ببارد... .
روزی که در میلان از آسمان کلاه می بارید و چند داستان دیگر
معرفی کتاب
آدمهایی بودند که هر کدام با سه یا چهار کلاه به طرف خانههایشان می دویدند. برای هریک از اعضای خانواده کلاهی به دست آورده بودند. یک خواهر روحانی هم از راه رسید و کلاه های کوچکی برای بچه های یتیم جمع کرد. هر چه مردم بیشتر کلاه ها را جمع می کردند، از آسمان بیشتر کلاه می بارید. کلاه خیابانها و بالکن ها را پر کرده بود؛ کلاه های بچه ها؛ بره ها؛ شاپوها و ....
کتاب شامل بیست داستان و هر داستان سه پایان متفاوت دارد که خواننده میتواند هر کدام را دوست داشت، انتخاب کند.
کتاب شامل بیست داستان و هر داستان سه پایان متفاوت دارد که خواننده میتواند هر کدام را دوست داشت، انتخاب کند.
فروشگاه ساحره
معرفی کتاب
صبح روز جشنی باشکوه، ساحره فروشگاه اسباب بازی های جذابش را باز می کند و قطاری برقی و فوق العاده زیبا، به نام زوربین لاجوردی را بیرون می کشد و آن را در ویترین فروشگاهش می گذارد. با آمدن این قطار، همه اسباب بازی ها جان می گیرند. اسباب بازی ها وقتی پسری کوچک و فقیر را می بینند که نمیتواند اسباب بازی دلخواهش را بخرد، تصمیم می گیرند فرار کنند تا پیش پسرک بروند و سفری پرماجرا را شروع کنند. آیا اسباب بازی ها به پسرک فقیر می رسند؟ چه سرنوشتی در انتطارشان خواهد بود؟
یاس در دیار دروغگویان
معرفی کتاب
یاس پسری است که با بچه های هم سن و سالش فرق دارد. صدای یاس آنقدر بلند است که می تواند مثل گردباد بپیچد، پنجره ها را بشکند و خرابی به بار بیاورد. بالخره یک بار ناخواسته با صدایش کاری می کند که میوه ها از درخت می افتند و مردم عصبانی روستا با القابی مثل جادوگر، شیطان و .. او را آزار می دهند. یاس روستا را ترک می کند. می رود و می رود تا از دیار دروغگویان سر در می آورد؛ سرزمینی که همه چیز در آن وارونه است، حتی حیوانات هم نمی توانند صدای واقعی خودشان را به زبان بیاورند و .... آیایاس می تواند این طلسم شوم را از دیار دروغگویان بردارد؟ آیا صدای جادویی اش می تواند به کمکش بیاید؟
قطار فراری
معرفی کتاب
«چوچو» لوکوموتیو بخار کوچولویی بود که با واگنهای پر از مسافر و بارها و بستههای پستی، از ایستگاهی در شهر کوچک به ایستگاه مهمی در شهر بزرگ میرفت و برمیگشت. روزی فکر کرد که چقدر از این کار خسته شده است و اگر این واگنها نباشند، میتواند به تنهایی، خیلی راحت و آسان حرکت کند. آن وقت همه مردم او را نگاه میکنند و میگویند: «بهبه! چه قطار زرنگی!». روز بعد چوچو به تنهایی راه افتاد و...؛ اما او بدون لوکوموتیوران و مأمور سوخت تا کجا میتوانست پیش برود؟