یک درخت، یک گنجشک
معرفی کتاب
رودخانه و درخت و گنجشک سالها بود که با هم دوست بودند. از همان وقتی که گنجشک تازه سر از تخم درآورده بود، درخت جوانه کوچکی بود و رودخانه فقط یک جوی باریک بود. آن روزها هرروز کنار هم مینشستند و از هرچه دیده بودند، تعریف میکردند تا اینکه روزی رودخانه تصمیم گرفت همانجا بماند و جایی نرود. گنجشک و درخت سعی کردند او را از این کار منصرف کنند و برایش توضیح دادند که رودخانهای که جاری نباشد، دیگر رودخانه نیست؛ اما رودخانه مصمم بود. او همانجا ماند و دیگر تکان نخورد و... .
زولو امیری همه برنامهها را عوض میکند
معرفی کتاب
آقای «امیری» به هنگام بازگشت از آفریقا، برای دخترش، «ملیکا»، زرافهای هدیه میآورد که نامش «زولو» است؛ اما زولو با آن گردن درازش چگونه میتواند در آپارتمان زندگی کند؟ چگونه میتواند غذاهایی مثل سوپ و ماکارونی بخورد؟ چگونه بخوابد؟ و... . در این میان ملیکا قصد دارد به زولو کمک کند. برای همین یک برنامه تازه طراحی میکند تا به هردوی آنها خوش بگذرد.
زولو به مدرسه میرود
معرفی کتاب
آقای «امیری»، «زولو» زرافه را تنها در دشتهای آفریقا پیدا کرده بود و با خودش به شهر آورده بود و در خانهاش نگهداری میکرد. حالا زولو به خواست آقای امیری باید به مدرسه می رفت. بنابراین، باید هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد و تکالیفش را انجام می داد؛ اما زولو نمیتوانست هیچکدام از این کارها را به درستی انجام دهد!
عمو زالا
معرفی کتاب
ساعت رومیزی «زولو» زرافه که حالا در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند، به صدا درمیآید. زولو به سرعت از جایش بلند میشود، چمدان بزرگش را از زیر تخت بیرون میکشد، آن را باز میکند و با یک حرکت، لباسها و قاب عکسهایش را در آن میگذارد و آماده رفتن میشود. او میخواهد نزد عمو «زالا» برود که در دشتهای آن طرف شهر زندگی میکند؛ اما همینکه میخواهد پایش را از اتاقش بیرون بگذارد، ملیکا را میبیند که کولهپشتی بزرگش را روی شانهاش انداخته است و... .
بابا امیری
معرفی کتاب
«زولو» زرافهای است که در شهر و در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند و با بچههای آدمها به مدرسه میرود! روزی زولو از خواب بیدار میشود و پس از کلی تلاش سوار سرویس مدرسه شده و به آنجا میرود. زولو با خودش فکر میکند که اگر او پدر داشت، وضعیت زندگیاش تغییر میکرد. آن روز زولو با سرویس مدرسه به خانه برنگشت، بلکه قدمزنان به راه افتاد و به پدرش فکر کرد. وقتی زولو به خانه آقای امیری رسید، دید که او چقدر نگران است و... .
هاچین و واچین دمت را برچین
معرفی کتاب
این داستان تخیلی درباره نقص عضو است و یادآوری میکند که اگر فردی مشکل جسمی داشته باشد، حتماً تواناییهای دیگری دارد و نباید با نگاه تحقیر و تمسخر به او نگاه کرد. «اینپا» و «دودا» دو اژدهایی که با هم دوست بودند، پاهایشان را دراز کردند تا اتلمتلتوتوله بازی کنند. دودا پرسید: «چرا یکی از پاهایت بزرگتر است؟ » اینپا عصبانی شد و فریاد زد که اینطور نیست و قهر کرد و رفت زیر درخت «دومبا» ایستاد. اینپا فکر کرد، فقط از یکی از سوراخهای بینی دودا آتش بیرون میآید و آن یکی فقط دود دارد! برای همین جلوی چشمش را دود گرفته است و درست نمیبیند و... .
دانه هندوانه
معرفی کتاب
تمساح عاشق هندوانه است و به نظرش هندوانه بهترین خوراکی است. تمساح هندوانه را برای صبحانه، ناهار، شام و حتی برای دسر دوست دارد! روزی درحالیکه تندتند هندوانه میخورد، یکی از دانهها را قورت میدهد و... . تمساح نگران است که دانه در شکمش رشد کند و میترسد مبادا ساقههای آن از گوشهایش بیرون بزند. او فکر میکند شکمش باد میکند و رنگ پوستش صورتی میشود و نکند او را در سالاد میوه بیندازند! تمساح خیلی ناراحت است و کمک میخواهد؛ ولی ناگهان... .
فرانکلین میگوید دوستت دارم
معرفی کتاب
روز تولد مادر «فرانکلین» نزدیک است و فرانکلین فکر میکند چه هدیهای برای مادرش تهیه کند. او با دوستانش درباره این موضوع مشورت میکند و هر یک از آنان نظری دارند. روز تولد فرا میرسد و فرانکلین تصمیم میگیرد تمام کارهایی که دوستانش گفتهاند، انجام دهد؛ اما او یک هدیه دیگر هم برای مادرش در نظر گرفته است. هدیهای که روزها به آن فکر کرده است.
فرانکلین زود باش!
معرفی کتاب
«فرانکلین» خیلی از کارها را میتواند به تنهایی انجام دهد؛ اما خیلی کُند است، حتی از یک لاکپشت معمولی هم کُندتر. فرانکلین هیچگاه سرِ وقت حاضر نمیشود! روزی میخواهد به خانه خرس برود؛ چون روز بهخصوصی است و فرانکلین نباید دیر کند. خانه خرس اصلاً دور نیست؛ اما فرانکلین یک چیز غیرعادی میبیند! خرگوش در حال بالا و پایین پریدن است و از فرانکلین میخواهد تا با هم بازی کنند. خرگوش یادش نیست که فرانکلین خیلی آهسته راه میرود... . فرانکلین دوباره راه میافتد. اینبار لای بوتهها، روباه را میبیند و... . آیا فرانکلین به موقع به خانه خرس میرسد؟
پیشی کوچولو! انگشتهایت کو؟
معرفی کتاب
ریحانه و پیشی کوچولو در حال نقاشی کشیدن هستند. ریحانه باید برای فردا ده نقاشی بکشد که کاغذ کم میآورد و از پیشی میخواهد که ده تا کاغذ به تعداد انگشتهای دستش بیاورد. اما فردا در مهدکودک مشخص میشود که 8 نقاشی کشیده است. این قضیه باعث میشود که ریحانه و پیشی دنبال علت بگردند. آنها متوجه میشوند که به غیر از تعداد انگشتها، تفاوتهای دیگری هم دارند که هیچ کدام مانع دوستیشان نمیشود.