قورباغه و غریبه
معرفی کتاب
خوک اولین کسی است که از آمدن غریبه باخبر میشود. به نظر خوک، او یک موش صحرایی کثیف است و به نظر اردک، موشهای صحرایی همه دزد هستند؛ اما قورباغه مطمئن نیست و سعی میکند حقیقت را کشف کند. شبهنگام قورباغه به نوری که میبیند، نزدیک میشود. موش کنار چادرش آتش روشن کرده و بوی غذای خوشمزهای همهجا را پر کرده است. قورباغه احساس میکند همهچیز گرم و دوستانه است؛ اما خوک و اردک باور نمیکنند. آنها نزد خرگوش صحرایی میروند و میخواهند که موش صحرایی از آنجا برود. نظر خرگوش چیست؟ او چه کار میکند؟
قورباغه میترسد
معرفی کتاب
شب است و قورباغه صداهای عجیبی میشنود، از کمد صدای غژغژ و از زیر کف اتاق، صدای خشخش! او با وحشت به خانه اردک میرود و از او میخواهد که در خانه او بماند. قورباغه و اردک کنار هم در تخت دراز میکشند؛ اما ناگهان صدای خشخشی از سقف میشنوند و... . آنها با ترس به طرف خانه خوک میروند و از او میخواهند که در خانه او بمانند. تخت خوک به اندازه کافی بزرگ است. آنها کنار هم دراز میکشند؛ اما از بیرون خانه صداهایی به گوش میرسد. خوشبختانه هر کدام دیگری را آرام میکند و همگی به خواب میروند. صبح روز بعد... .
قورباغه دوست پیدا میکند
معرفی کتاب
در یک روز پاییزیِ زیبا، قورباغه خرس کوچولویی پیدا میکند و تصمیم میگیرد آن را به خانه ببرد. خرگوش صحرایی خرسکوچولو را به دقت نگاه میکند و متوجه میشود که فقط یک خرس عروسکی است؛ اما قورباغه خرس را به خانهاش میبرد. خرسکوچولو نمیتواند حرف بزند؛ ولی تا میتواند میخورد! قورباغه مرتب برای او قصه میخواند، آنها با هم فوتبال بازی میکنند و غروبها نقاشی میکشند تا اینکه بعد از مدتها، خرس حرف زدن را یاد میگیرد. همه از بودن او خوشحال هستند تا روزی که خرس تصمیم میگیرد آنجا را ترک کند!
قورباغه و گنج
معرفی کتاب
قورباغه با خرس کوچولو میروند تا گنج پیدا کنند. قورباغه زمین را میکَند و میکَند و مطمئن است که به گنج میرسد. کَندن زمین کار سختی است؛ ولی قورباغه همچنان ادامه میدهد و وقتی خسته میشود، بیل را به خرس میدهد. حالا نوبت اوست؛ اما خرس کوچولو نمیتواند به سرعت این کار را انجام دهد. بنابراین، قورباغه دوباره شروع میکند تا اینکه ناگهان خرس کوچولو درون گودال میافتد که قورباغه هم ته آن است. حالا هر دو گیر افتادهاند! چطور باید از گودال بالا بیایند؟
هویج پالتوپوش
معرفی کتاب
خورشید گرم و درخشان در آسمان است؛ ولی خورشید دلش پالتو میخواهد تا اینکه یک شب خواب پالتو میبیند. حالا خورشید خیلی خوشحال است؛ اما پالتو برای او کوچک است. حالا پالتو را به چه کسی بدهد؟ خرگوش سفید گوشهای نشسته و در فکر هویج است! خرگوش در خواب هویج میبیند و خرگوش و هویج یکی میشوند. خورشید پالتویش را به خرگوش میدهد؛ اما باران هویج پالتوپوش را خیس میکند. او به خانه آدمها میرود. کف اتاق سرد است. خورشید عکس خودش را کف اتاق میاندازد و هویج روی آن دراز میکشد و کمکم گرم میشود. صبح روز بعد....
هفت اسب هفت رنگ
معرفی کتاب
دخترک در خیالش هفت اسب دارد که هرکدام یک رنگ هستند. یکی سفید، یکی سیاه، یکی قهوهای، یکی...؛ اما یکی از اسبها رنگی ندارد. هریک از اسبها از رنگ خودشان به او میدهند و آن اسب همه رنگها را به تن دارد. هفت اسب هرکدام جایی دارند، یکی در دشت، یکی روی تپه، یکی در جنگل و...؛ اما یکی از اسبها جایی ندارد. هر اسب قسمتی از جای خودش را به او میدهد و حالا آن اسب همهجا را دارد. هفت اسب هرکدام فکر و خیالی دارند؛ اما یکی از اسبها هیچ فکر و خیالی ندارد. هر اسب گوشهای از فکر خود را به او میدهد. حالا سر این اسب پر از فکرهای قشنگ است. بعد... .
دیوسیاه وموش سفید
معرفی کتاب
دیو سیاه بیشترِ روز را خواب است. موش سفید دنبال جای گرم و نرمی برای خوابیدن میگردد. او وارد گوش دیو میشود و خیلی زود خر و پفش به هوا میرود. دیو سیاه از وزوزهای گوشش بیدار میشود و موش را بیرون میکشد. او میخواهد موش را بین دستانش له کند که ناگهان گربه سفیدی از میان دستانش بیرون میپرد. روز بعد گربه سفید زیر بغل دیو سیاه میخوابد. اینبار هم دیوِ عصبانی، میخواهد او را بین دستانش له کند که ناگهان سگ سفیدی از میان دستانش بیرون میپرد و فرار میکند. روز بعد دوباره... .
دوباره المر
معرفی کتاب
«اِلمر» فیل رنگارنگی است که حوصلهاش سر رفته است. دو روز به جشن اِلمر باقی مانده است و همه فیلها به این فکر میکنند که خودشان را چه رنگی کنند؛ اما اِلمر نیازی به فکر کردن ندارد؛ چون او همیشه در جشنها، خودش را خاکستری میکند. موقع پیادهروی، اِلمر متوجه سکوت جنگل میشود و برای اینکه بقیه فیلها را سرِحال بیاورد، فکری به ذهنش میرسد. هنگامیکه همه فیلها خوابند، اِلمر کارش را شروع میکند و با طلوع خورشید به آن طرف جنگل میرود تا بخوابد. او برای سرحال کردن دیگران چه کاری انجام داده است؟
ارادتمند شما زرافه
معرفی کتاب
همه روزها مثل هم هستند. نسیم ملایمی میوزد، همهجا برگهای اقاقیا دیده میشوند و آسمان صاف و آبی است؛ اما زرافه حسابی حوصلهاش سررفته است. او دلش یک دوست صمیمی میخواهد تا اینکه به فکرش میرسد نامهای بنویسد و برای حیوانات آنطرف افق بفرستد. زرافه نامهاش را به پلیکان میدهد و میگوید به اولین حیوانی بدهد که میبیند. پلیکان هم حوصلهاش سر رفته و این کار را با خوشحالی قبول میکند. صبح روز بعد، زرافه دیگر بیحوصله نیست. او با اشتیاق منتظر پلیکان است.
موشهای پیشاهنگ در اردو
معرفی کتاب
«ویولت» از اینکه یک موش پیشاهنگ است، خوشحال و راضی است؛ اما وقتی خانم «پاپی» اعلام میکند که پیشاهنگها برای گرفتن نشان «اردو» باید به اردویی یک شبه بروند، همهچیز تغییر میکند. ویولت با طبیعت مشکل ندارد، بازی در پارک را دوست دارد و از باغ وحش خوشش میآید؛ ولی طبیعت وحشی کاملاً متفاوت است، جایی ترسناک و پرخطری است! فردا شب باید روی زمین سفت و سخت بخوابد. ویولت از این فکر به خود میلرزد. در این اردوی یک شبه چه اتفاقهایی رخ میدهد؟