Skip to main content

زنبور پر طلایی

معرفی کتاب
زنبورک ویز ویزو مریض شده بود. دوستانش او را تنها گذاشته بودند‌ و رفته بودند شیره‌ی گل‌ها را بگیرند تا در کندو عسل بسازند. ویز ویزو هم پر زد و پر زد تا این‌که گل آفتابگردانی را دید و به طرف گل پرواز کرد و خودش را انداخت توی کاسه گل آفتابگردان. زنبور کوچولو کمی گرده‌ی گل خورد و بعد هم خوابید. وقتی بیدار شد دید خوب خوب شده است. همین موقع چشمش به کفشدوزکی افتاد که او هم در گوشه‌ای لابه لای گلبرگ‌ها خوابیده بود. ویز ویزو عصبانی شد. کفشدوزک گفت: تو هم بیا پیش من. من که نیش ندارم، مزاحمت نمی‌شوم. همین موقع صدای جیرجیری را شنیدند که در گوشه‌ی دیگری از کاسه‌ی گل نشسته بود و...

گاو چاقالو، گوساله‌ت کو

معرفی کتاب
گاو حنایی در گوشه‌ی آغل خوابیده بود و داشت گوساله‌ی تازه به دنیا آمده‌اش را نوازش می‌کرد. خروسه تا آن‌ها را دید گفت: یک گاو کوچولو به دنیا اومده! بع‌بعی دوید و گفت: گاو کوچولو کو؟ کمی بعد همه‌ی همسایه‌های گاو حنایی جمع شدند تا گاو کوچولو را تماشا کنند. روز بعد خانم گاوه از آغل بیرون آمد تا علف تازه بخورد که یک مرتبه یاد گوساله‌اش افتاد و نگران شد. با سرعت دوید و رفت به سوی آغل؛ اما گوساله آن‌جا نبود...

تاج دوستی

معرفی کتاب
موش و خرگوش و جوجه‌تیغی با هم دوست بودند؛ آن‌ها باهم به دنبال غذا می‌رفتند، با هم محله‌شان را تمیز می‌کردند و اوقات خوشی داشتند تا اینکه موش، تاج طلایی‌ایی پیدا کرد، آن را روی سرش گذاشت و از همان لحظه رفتارش کاملاً عوض شد! او به خرگوش و جوجه‌تیغی دستور می‌داد و خودش هیچ کاری نمی‌کرد. تا اینکه دوستان موش او را ترک کردند و... .

کجا خرس؟

معرفی کتاب
بچه‌خرس با پسرکوچولو زندگی می‌کرد؛ اما هرچه می‌گذشت، بچه‌خرس بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شد و کارهایی را انجام می‌داد که بقیه خرس‌ها انجام می‌دادند تا روزی که پسرک متوجه شد خرسی دیگر نمی‌تواند با او و در خانه زندگی کند. برای همین تصمیم گرفت جای تازه‌‏ای برایش پیدا کند؛ اما کجا؟ کودکان در این داستان، آداب دوستی و توجه کردن به نیازهای یکدیگر را می‌آموزند.

ارنست، گوزنی که برای کتاب بزرگ بود!

معرفی کتاب
گوزن بزرگ، «ارنست»، در وضعیت سختی گیر افتاده است. او هرکاری انجام می‌دهد، نمی‌‏تواند در کتابی که درباره‌‏اش نوشته‌اند، جا شود! تنها خوش‌شانسی ارنست، داشتن دوست ریزه‌میزه‌ای است که به او در حل مشکلش کمک می‏‌کند و... . مطالعه این کتاب، به کودکان اطلاعاتی درباره حل مسئله، همکاری و خلاقیت می‌دهد و به آن‌ها می‌آموزد که فقط شباهت‌ها عامل بقای دوستی نیستند.

فرانکلین و نوزاد

معرفی کتاب
مادرِ خرس، دوست «فرانکلین»، قرار است به زودی نوزادی به دنیا بیاورد. خرس هیجان دارد و فرانکلین فکر می‏‌کند که او خیلی خوش‌شانس است. قرار است زمان به دنیا آمدن نوزاد، خرس شب را خانه بهترین دوستش، فرانکلین، بخوابد. سرانجام زمان موعود فرا می‎رسد و خرس‌کوچولو صاحب یک خواهر می‏‌شود! اما خرس نمی‏‌تواند با خواهرش بازی کند؛ چون او تمام مدت خواب است! و... .

فرانکلین هاکی بازی می‌کند

معرفی کتاب
«فرانکلین» هاکی روی یخ را به خوبی بازی می‌‏کند. در یک روز زمستانی، فرانکلین و خرس آماده بودند تا بازی را شروع کنند. آن‌ها می‎دانستند که این‌بار هم برنده می‎شوند؛ اما رقیبشان، سگ آبی خوش‌حال نبود. در دقایق اول، تیم فرانکلین چند امیتاز گرفت تا اینکه راکون و راسو هم آمدند. راسو به تیم فرانکلین و راکون به تیم سگ آبی ملحق شدند. راسو برای اولین‌بار بود که بازی می‏‌کرد و باعث شد که تیم ببازد. روز بعد...

جوجه‌تیغی عزیز! خوش آمدی

معرفی کتاب
خورشید تازه بیرون آمده بود. اردک‌های بنفش، «آلبرت» و «هکتور»، می‎خواستند روی شاخه خودشان بنشینند و از سکوت و آرامش جنگل لذت ببرند؛ اما وقتی در را باز کردند، جوجه‌تیغی کوچولویی را دیدند که جلوی خانه نشسته بود! اردک‌ها نمی‌دانستند که این کوچولو از کجا آمده و خانه‌اش کجاست. آن‌ها اجازه دادند که او وارد خانه شود و همان‌جا بخوابد؛ اما تصمیم گرفتند درباره‌اش پرس‌وجو کنند.

هر روز یک ابر تازه

معرفی کتاب
«هکتور» و «آلبرت» دعوت‌نامه‌ای از «فیونا»، اردک سبز، دریافت کرده‎اند. فیونا از آن‎ها خواسته که شام مهمانش باشند. وقتی آلبرت به خانه فیونا می‌رود، او را غمگین می‌بیند! فیونا برای آلبرت توضیح می‌دهد که با وجود سرگرمی‎های زیاد، احساس خوبی ندارد. او می‏‌تواند سازهای مختلفی را بنوازد، او کتاب‎های زیادی خوانده و نقاشی‎های بسیاری کشیده است. او می‌‏تواند غذاهای متنوعی درست کند و...؛ اما باز هم غمگین است! آلبرت از خانه بیرون می‌رود و... .

ماجراجویی

معرفی کتاب
صبح خیلی زود، اردک‌های بنفش، «هکتور» و «آلبرت»، پرده را کشیدند تا بیرون را تماشا کنند؛ ولی انگار همه‌چیز عوض شده بود! آن‌ها بیرون رفتند؛ اما چیزی دیده نمی‌شد؛ حتی آخر شاخه درختی که روی آن خانه داشتند! هکتور و آلبرت چندتا ساندویچ درست کردند و راه افتادند. همه‌چیز در سفیدی خاصی فرو رفته بود، طوری که یکدیگر را هم نمی‌دیدند! آن‌ها با شجاعت پیش رفتند تا اینکه... .