کریستال و قالیچه پرنده
معرفی کتاب
دسته غازها به دستور رئیسشان، «دانی»، در ساحل فرود آمدند. یکی از غازها دیگران را تشویق کرد تا به آن طرفی بروند که سرسبزتر بود؛ اما رئیس فکر میکرد شاید آنجا دامی باشد. چندتا از غازها به آن طرف رفتند و ناگهان صدایشان بلند شد! آنها در دام افتاده بودند! دانی باید راه چارهای پیدا میکرد و سرانجام به این نتیجه رسید که یک موش میتواند غازها را نجات دهد؛ اما آیا در این جزیره دورافتاده موش پیدا میشود؟
جشن خرگوشها
معرفی کتاب
در محله خرگوشها جشن بزرگ هویج برپا بود و همه مشغول پایکوبی بودند. خرگوشها خوشحال بالا و پایین میپریدند. ناگهان یکی از خرگوشهایِ مادر متوجه شد که پسرش ناپدید شده است و در همان لحظه، یکی از خرگوشهای پدر هم متوجه نبودِ دخترش شد و همین مسئله باعث شد که جشن آنها تبدیل به بحث و جدل شود! از آن طرف روباه بزرگ، «روپیر» به شدت عصبانی بود و آرام و قرار نداشت. او منتظر وزیرش، «روبیچ»، بود؛ ولی هیچکس خبری از او نداشت!
شاخی و بیشاخ
معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بیشاخی رسید. گوزن بیشاخ گفت: «چه شاخهای بزرگی داری. اگر شیر شاخهایت را ببیند فوری فرار میکند.» شاخی خوشحال شد و آنها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آنها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آنها لابهلای درختهای ریز و درشت میگشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آنها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخهای بزرگ شاخی لای درختها گیر کرد. بیشاخ فکری کرد و...
پولپولک و قورقورک
معرفی کتاب
در یک مرداب کوچک، ماهیها و قورباغهها با بچههایشان زندگی میکردند.آب مرداب در حال خشک شدن بود. ماهیها نگران بودند. اما قورباغهها که دوزیست بودند مشکلی نداشتندبه همین خاطر ننه قورقورک به نوههایش که در حال بازی بودند گفت: «تا میتونین بازی کنید که وقتی دست و پا در آوردید، باهم میرویم به یه رودخونهی دیگه.» ماهی پولپولک با شنیدن حرفهای ننه قوقورک گفت: « دوستی ما اینطوری بود؟ ما که نمیتونیم بریم باید بمونیم و بمیریم؟ » ننه قورقورک از حرف خودش شرمنده شد و فکری کرد...
هاپولی هاپول
معرفی کتاب
هاپولی سگ اخمویی که هر وقت چنگولی گربه گلباقالی را میدید، هاپ هاپ میکرد و میگفت: «دزد اومده.» چنگولی هم فرار میکرد. تا اینکه یک روز چنگولی از هاپولی پرسید: «مگر تو چه داری که من بدزدم؟ » هاپولی گفت: «مبادا به استخوان من دست بزنی.» در این گیرو دار موش کوچولو از سوراخ خانهاش سر وصدای آنها را شنید و نقشهای کشید. از لانهاش سوراخی به خانهی هاپولی کند و استخوان او را دزدید تا هاپولی فکر کند دزدی کار چنگولی است...
دو طوطی سخنگو
معرفی کتاب
یک روز دو طوطی که با هم دوست بودند، روی درختی نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پیرمرد باغبان که تنها بود و هیچ
کس را نداشت از شنیدن حرفهای طوطیها خیلی خوشحال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطیها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آنقدر خندید تا صدای خندهاش به همسایهشکارچیاش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...
کس را نداشت از شنیدن حرفهای طوطیها خیلی خوشحال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطیها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آنقدر خندید تا صدای خندهاش به همسایهشکارچیاش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...
میشمیشی و گرگ سیاه
معرفی کتاب
میشمیشی، ببعی تنبلی بود که همیشه از بقیه جا میماند. یک روز گرگ سیاهی او را دید و برایش نقشهای کشید. خودش را به عنوان یک هاپوی پیر که سردش شده به میشمیشی معرفی کرد. با این حیله لباس پشمی میشمیشی را گرفت و توانست داخل گله قایم شود. چند روز بعد چوپان گوسفندها را شمرد و دید یکی از گوسفندها نیست. فهمید که کار گرگ سیاه است و با عصایش به طرف گله رفت و...
پنگولی و پرسیا
معرفی کتاب
پنگولی، پنگوئن بازیگوشی بود که دوست داشت از تپههای یخی بالا برود و روی یخها سُر بخورد. یک روز آنقدر سر خورد تا گم شد. اولش ناراحت شد؛ اما بعد شروع کرد به جمع کردن سنگهای رنگرنگی تا برای خودش خانه بسازد؛ اما شب شد و خوابش برد. صبح روز بعد پنگولی با سرو صدای پرسیا، مرغک دریایی از خواب پرید. پرسیا گفت: مگر خونه نداری که تو سرما موندی؟ پنگولی گفت: میخوام با سنگهای رنگرنگی خونه بسازم. تو جایی سراغ نداری که سنگ رنگرنگی داشته باشد؟ پرسیا گفت: باید بروی اون طرف ساحل. پنگولی گفت: برویم. اما چهطوری؟ پنگولی که پر نداشت تا مثل پرسیا پرواز کند...
بزغاله سر به هوا
معرفی کتاب
در گلهی گوسفندان یک بره کوچولو و یک بزغالهی شیطونک بودند. بره کوچولو خیلی آرام بود؛ ولی بزغاله با شیطنتهایش حسابی چوپان و سگ گله را کلافه میکرد. چوپان هم زنگولهای به گردن بره کوچولو انداخته بود تا اگر همراه بزغاله رفت و راهش را گم کرد؛ بتواند پیدایش کند. یک روز چوپان که خسته بود گوسفندها را به حال خودشان رها کرد و خوابش برد. بزغاله بره کوچولو را راضی کرد و با خودش برد به بالای تپه. بزغاله جلو افتاد و رفت، اما بره کوچولو همان جا ایستاد. بزغاله که تشنهاش شده بود، رفت سر چشمه تا آب بخوردکه ناگهان عکس گرگ سیاه را توی آب دید...
فیل ناقلا، خرگوش بلا
معرفی کتاب
یک روز فیل، خرگوش، گوزن، آهو و گورخر با هم به شهربازی جنگلی میروند. حیوانها هر کدام سراغ یکی از وسیلهها میروند و مشغول بازی میشوند. خرگوش کوچولو روی الاکلنگ نشست و گفت: «کی هم بازی من میشود؟ » فیل این حرف خرگوش را که شنید، یک مرتبه نشست روی الاکلنگ و خرگوش به هوا پرتاپ شد. خرگوش از ترس اینکه حیوانها به او بخندند، رفت یک گوشه نشست. تا این که آهو، گوزن و گورخر یکی یکی آمدند و سوار الاکلنگ شدند؛ اما فیل آنها را هم به هوا پرتاپ کرد. آهو، گوزن و گورخر با هم یک طرف الاکلنگ نشستند اما فیل تکان نخورد تا اینکه...