دشت متلاطم
معرفی کتاب
«کاکایی» در اتاقش نشسته است و در تاریکی مطلق مشغول بازی با کامپیوتر است. ناگهان در به شدت باز میشود، پدرش است؛ اما کاکایی مهلت حرف زدن به او نمیدهد و به سمت دستشویی میدود! پدر از پشت در چیزهایی میگوید و میرود. چیزهایی که کاکایی از آنها سردرنمیآورد. قتل! بیگناه! رفتن! وقتی کاکایی از دستشویی بیرون میآید، پدر رفته است؛ ولی کجا؟ و چرا؟ پدر کاکایی، خان منطقه محسوب میشود و به خاطر قتل غیرعمد، سر به دشت و بیابان میگذارد و آنها را نیز آواره میکند. خاله «بلقیس» کاکایی را با خواندن وردی، جادو میکند تا با نیروی شگفتی که به دست میآورد، به کمک پدرش برود.
کشتی سیراف
معرفی کتاب
این داستان درباره کشتیای به نام «سیراف» است و مرد ناشناسی که هر چه میگوید به حقیقت میپیوندد. کشتی به طرف شعلههای آتش کشیده میشود. ملوانان به ناخدا خبر میدهند که دیگر نمیتوانند کشتی را مهار کنند و از او میخواهند کشتی را غرق کند؛ چراکه غرق شدن در آب را به سوختن در آتش ترجیح میدهند. حرفهای ناخدا و امید دادن او بینتیجه است. ناخدا نمیداند چه کند. ناگهان مرد ناشناس جلو میآید و میگوید مطمئن باشید که هیچ اتفاقی برای کشتی نمیافتد! در ادامه داستان، همانطور که مرد ناشناس گفته بود، کشتی و ساکنانش جان سالم به در میبرند؛ اما چطور؟ این مرد ناشناس کیست؟
مرد بهاری
معرفی کتاب
روستای «آقکند»، در برف محاصره شده است و روزهاست که هیچکس نمیتواند به شهر یا روستاهای دیگر برود. «فرج» و «جمشید قصاب»، با کمک تفنگدارهای «سرخای» به جان مردم افتادهاند و هرکاری دلشان بخواهد، میکنند. دهدار مرده است و مردم منتظر دهدار جدیدند. یک روز غریبهای با پای پیاده از کوهستانهای برفگیر از راه میرسد و زمام امور روستا را برعهده میگیرد. او با قیه فرق دارد و تصمیم دارد همه کسانی را که به مردم ستم کردهاند، تنبیه کند.
آتشفشان آزمایشگاه
معرفی کتاب
در مدتی که سرایدار جدید به مدرسه آمده است، اتفاقات زیادی رخ داده است. حالا سرایدار همهچیز را زیر نظر دارد. او بعدازظهر، آزمایشگاه را تمیز میکند و همه وسایل را سر جایش میگذارد و گربهای را که وارد آزمایشگاه شده است، بیرون میکند و در را میبندد؛ اما ناگهان آتشفشان! سرایدار خودش را به آزمایشگاه میرساند و... . امکان ندارد، یعنی چراخ روشن مانده؟ یعنی کسی داخل آزمایشگاه آمده؟ پس چطور شیشه شکسته است و ... . حالا جواب ناظم را چه بدهد؟
برویم مامانم را پیدا کنیم!
معرفی کتاب
«قورتش بده» و پدرش، همیشه در سفر هستند. او در هر شهری سعی میکند دوستانی پیدا کند؛ اما هربار هیچ جوابی برای سوالات بچهها و پدر و مادرشان ندارد. او نمیتواند بگوید چرا اسمش قورتش بده است و نمیتواند توضیح دهد که چرا دائم با پدرش سفر میکنند. برای همین پدر و مادرها به او شک میکنند و اجازه نمیدهند بچههایشان با او بازی کنند و برای همین است که قورتش بده هیچ دوستی ندارد! او از ته دل میخواهد مادرش برگردد؛ اما فایدهای ندارد. او باید با پدرش به دنبال مادر بروند؛ ولی هیچ عکسی از مادر ندارند. یک نفر آن را پنهان کرده است؛ اما چه کسی؟
یک قورتش بده غول پیکر!
معرفی کتاب
برای دختری مثل «قورتشبده»، قورت ندادن آدمهای بد از همهچیز سختتر است. پسرها به طرف گربهای سنگ میاندازند. گربه خودش را از درخت بالا میکشد؛ اما پسرها آنقدر سنگ میاندازند تا لیز میخورد و پایین میافتد. قورتشبده دل خوشی از گربهها ندارد؛ اما اذیت کردن کسی که از تو خیلی کوچکتر است، کار خیلی بدی است. قورتشبده انگشتش را در دهانش میگذارد و خودش را باد میکند و بزرگ و بزرگتر میشود تا پسرها را بترساند. پسرها فریاد میزنند: «هیولا! هیولا!» و فرار میکنند. قورتشبده هاج و واج است. او واقعاً باد شده است؟ چطور ممکن است؟
خورشید را برایم قورت میدهی؟
معرفی کتاب
«قورتشبده» دختری هشتساله است. او میتواند هرچیزی را قورت بدهد، هرچقدر که بزرگ یا دور باشد. اول آن چیز را قورت میدهد، بعد آن را روی کاغذ بالا میآورد و آن چیز عکسبرگردان میشود. قورتش بده عکسبرگردان همه چیزهایی را که قورت داده است، نگه میدارد. اولین چیزی که او قورت میدهد، گربهای است که میخواهد پرندهها را بخورد، بعد با چیزهای دیگر امتحان میکند و ... . حالا دختری از او میخواهد خورشید را قورت بدهد. آیا قورتشبده میتواند این کار را بکند؟ چه بلایی سرِ شهر و سرِ خورشید میآید؟
در جستوجوی دو بچه کاملا معمولی
معرفی کتاب
گروه «طرح بزرگ تربیتی» به سختی کار میکند. دکتر «هشیار» مسئول برنامهریزی است، دکتر «نادری» به گروه «پوشش» تعلیم میدهد، خانم «نادری» برنامه انتخاب بچهها را هماهنگ میکند و... . آنها به دنبال دو بچه کاملاً معمولی هستند که نه خیلی باهوش و نه خیلی زرنگ باشند. یازده یا دوازده ساله باشند و پدر و مادرشان کاملاً با این کار موافق باشند و بچههایشان را به دست آنها بسپارند. روزنامهها، رادیو و تلویزیون و همه از این طرح صحبت میکنند. چه کسانی انتخاب میشوند و سرانجام این طرح چه میشود؟
مهمانی فراموشنشدنی
معرفی کتاب
در خانه «نادریها» مهمانی کوچکی برپاست. آنها این مهمانی را به مناسبت بازگشت دکتر «حمید هشیار» از اروپا ترتیب دادهاند؛ اما مهمانها سرگرم کارهای دیگری هستند و دکتر هشیار را فراموش کردهاند! دکتر هشیار کلافه و غمگین است و میخواهد به کتابخانه نادریها برود که برادرزاده استاد «مهروند» صدایش میکند و از او میخواهد تا درباره تعلیم و تربیت بچههای انگلستان بگوید؛ اما دکتر هشیار فکر میکند الان وقت این بحثها نیست و با همه به تندی صحبت میکند تا اینکه دکتر «مهرداد مهروند»، استاد بزرگ و نامدار تعلیم و تربیت وارد صحبت میشود و... .
جنگجوی جوان و طرح بزرگ
معرفی کتاب
دکتر «مهروند» و گروهش یک طرح تربیتی بزرگ دارند، طرحی که بیست و یک سال از عمرشان را صرف آن کردهاند! حالا آنها به دنبال راهی برای تأمین هزینههای این طرح هستند. آنها از دکتر «هشیار» هم دعوت کردهاند تا با آنها همکاری کند. دکتر هشیار عصبانی است، او پرسشهای زیادی دارد تا طرح برایش روشن شود. دکتر مهروند او را به دفتر کارشان میفرستد، زیرزمینی بزرگ و قدیمی پر از پروندههای رنگارنگ. تمام دیوارها پر از قفسه و در هر قفسه تا سقف، پرونده و یادداشت و کتاب چیده شده است.