رویای فالاچی
معرفی کتاب
داستان این کتاب روایتی است از زندگی دانشجوی جوانی که در رشته روزنامهنگاری تحصیل میکند و برای تبدیل شدن به یک نیروی حرفهای در این زمینه راه پر دردسری را پیش رو دارد. راوی سوم شخص محدود، داستان را از منظر دو دانشجوی ارتباطات، «امیرمسعود» و «هاله»، روایت میکند. راوی کنجکاوانه مانند لنز دوربین به کنشها، واکنشها و کششهای آن دو خیره میشود؛ خیرگیای که امیرمسعود و هاله در سراسر داستان آن را روی جسم و ذهن خود حس میکنند؛ چرا که در عصری زندگی میکنند که خیره نگریستن به واقعیتهای قطعیتناپذیر، لذتی سادیستی به همراه دارد.
روز داوری
معرفی کتاب
«آرش» ناپسری مردی بانفوذ است. او با اسناد محرمانه مملکتی فرار کرده و سرگرد «آبتین» مأمور است تا او را پیدا کند. سرگرد آبتین به افرادش دستور میدهد ترمینالها، خانههای تیمی، سردخانه و حتی پاتوق قاچاقچیهای خردهپا را تفتیش کنند؛ اما بیفایده است. او با «عزیز» که بزرگترین قاچاقچی بوده و حالا در زندان و منتظر اعدام است، صحبت میکند تا ردی از آرش بگیرد. به نظر عزیز، آرش به مرز افغانستان رفته است، البته با کامیون و رانندهای معتاد! حالا گروه سرگرد باید به سراغ تمام گاراژهای تهران بروند. آنها درنهایت آرش را پیدا میکنند؛ اما... .
دستنوشتههای مرد نقابدار
معرفی کتاب
«ابونصر فارابی» در کودکی نواختن «عود» را از مادرش میآموزد و با پسرعمویش بزرگ میشود؛ چراکه عمویش در جنگ کشته شده است. «محمد» و «سیاوش» زیر سایه محبتهای مادر محمد قرار میگیرند؛ اما طولی نمیکشد که مادر را از دست میدهند. پدر محمد در سپاه «سامانیان» مشغول به کار است و همیشه در سفر. او آنها را به بغداد میفرستد تا درس بخوانند. در مکتبخانه، سیاوش مسئول نظم دادن به حلقه درس میشود؛ چون استاد به استعداد ذاتی او برای ریاست پی میبرد و محمد با ذکاوتترین فرد حلقه است. هوش سرشار محمد باعث میشود که به زودی نامش به عنوان فیلسوف و دانشمند شهرت یابد.
جنگل دروازههای سوخته
معرفی کتاب
کتاب حاضر جلد سوم از «سهگانه گیئسه» است و ادامه ماجراجویی «مهی» و «افسون» در سرزمین گیئسه. مهی بدجوری وسوسه شده بود که از دوشی که گوشه حمام بود، استفاده کند. اگر میتوانست چرتی هم بزند که چه بهتر! اما افسون همانطور که یک دست از لباسهای خودش را میآورد، گفت او باید عجله کند؛ البته حرفش کاملاً منطقی بود. اگر کسی او را میدید... . صبح روزی که مهی دوباره راهی گیئسه شده بود، افسون در انگلیس بود؛ یعنی مهی حالا در انگلیس است؟ صبح زود است و مهی قبل از آنکه کسی بیدار شود، باید به گیئسه برگردد.
دریای صدفهای پرنده
معرفی کتاب
«افسون» به حالت کودکی برگشته است، با عروسکهای قدیمیاش بازی میکند و در خیالش با مادربزرگ و مهی صحبت و بازی میکند و هروقت میخواهند کاری کنند که به حالت عادی برگردد، دچار تشنج میشود و داد و فریاد میکند. عمو «مسعود» دوباره برای دیدن افسون به انگلیس رفته است. مهی داوطلب شده تا گلدانها را آب بدهد... . حالا گلدانها آب دارند و داخل کولهپشتی هم غذا هست، هم یک پتوی کوچک و... . مهی نفس عمیقی میکشد و در کمد را باز کرده و به تارعنکبوت بیانتها نگاه میکند و وارد دروازه میشود.
دره قصر مرمر
معرفی کتاب
مادر و پدر «مهی» به مهمانی عمو «مسعود» دعوت شدهاند، مهمانیای که مهی هم به آن دعوت شده است. مهی را از راه مدرسه برمیدارند. او خسته است و حال و حوصله ندارد؛ حتی لباسهایش را عوض نکرده است و نمیداند دلیل این همه اصرار برای حضور او چیست. او با «افسون»، دخترِ عمو مسعود، همسن هستند و سالها پیش دوستان نزدیکی بودند؛ ولی حالا آنها خیلی با هم فاصله دارند. بعد از شام و دسر، دخترها به بهانه درس خواندن به اتاق افسون میروند و مهی سر از دنیایی افسانهای درمیآورد و... .
دشت متلاطم
معرفی کتاب
«کاکایی» در اتاقش نشسته است و در تاریکی مطلق مشغول بازی با کامپیوتر است. ناگهان در به شدت باز میشود، پدرش است؛ اما کاکایی مهلت حرف زدن به او نمیدهد و به سمت دستشویی میدود! پدر از پشت در چیزهایی میگوید و میرود. چیزهایی که کاکایی از آنها سردرنمیآورد. قتل! بیگناه! رفتن! وقتی کاکایی از دستشویی بیرون میآید، پدر رفته است؛ ولی کجا؟ و چرا؟ پدر کاکایی، خان منطقه محسوب میشود و به خاطر قتل غیرعمد، سر به دشت و بیابان میگذارد و آنها را نیز آواره میکند. خاله «بلقیس» کاکایی را با خواندن وردی، جادو میکند تا با نیروی شگفتی که به دست میآورد، به کمک پدرش برود.
کشتی سیراف
معرفی کتاب
این داستان درباره کشتیای به نام «سیراف» است و مرد ناشناسی که هر چه میگوید به حقیقت میپیوندد. کشتی به طرف شعلههای آتش کشیده میشود. ملوانان به ناخدا خبر میدهند که دیگر نمیتوانند کشتی را مهار کنند و از او میخواهند کشتی را غرق کند؛ چراکه غرق شدن در آب را به سوختن در آتش ترجیح میدهند. حرفهای ناخدا و امید دادن او بینتیجه است. ناخدا نمیداند چه کند. ناگهان مرد ناشناس جلو میآید و میگوید مطمئن باشید که هیچ اتفاقی برای کشتی نمیافتد! در ادامه داستان، همانطور که مرد ناشناس گفته بود، کشتی و ساکنانش جان سالم به در میبرند؛ اما چطور؟ این مرد ناشناس کیست؟
مرد بهاری
معرفی کتاب
روستای «آقکند»، در برف محاصره شده است و روزهاست که هیچکس نمیتواند به شهر یا روستاهای دیگر برود. «فرج» و «جمشید قصاب»، با کمک تفنگدارهای «سرخای» به جان مردم افتادهاند و هرکاری دلشان بخواهد، میکنند. دهدار مرده است و مردم منتظر دهدار جدیدند. یک روز غریبهای با پای پیاده از کوهستانهای برفگیر از راه میرسد و زمام امور روستا را برعهده میگیرد. او با قیه فرق دارد و تصمیم دارد همه کسانی را که به مردم ستم کردهاند، تنبیه کند.
آتشفشان آزمایشگاه
معرفی کتاب
در مدتی که سرایدار جدید به مدرسه آمده است، اتفاقات زیادی رخ داده است. حالا سرایدار همهچیز را زیر نظر دارد. او بعدازظهر، آزمایشگاه را تمیز میکند و همه وسایل را سر جایش میگذارد و گربهای را که وارد آزمایشگاه شده است، بیرون میکند و در را میبندد؛ اما ناگهان آتشفشان! سرایدار خودش را به آزمایشگاه میرساند و... . امکان ندارد، یعنی چراخ روشن مانده؟ یعنی کسی داخل آزمایشگاه آمده؟ پس چطور شیشه شکسته است و ... . حالا جواب ناظم را چه بدهد؟